نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

يلداي 1390

سی ام آذره و یک  شب زیبا یه  شب بلند به اسم شب یلدا شب شب نشینی و شادی و خنده شبی که واسه ی همه خیلی بلنده همه ی اهل خونه خوشحال و خندون آجیل و شیرینی و میوه  فراوون شب قصه گفتن و یاد قدیما قصه ی لحاف کهنه ی ننه سرما شب یلدا که سحر شد،فصل پاییز میره جای پاییز رو زمستون می گیره ننه سرما باز دوباره برمی گرده کوله بارش رو پر از سوغاتی کرده سوغاتیهای قشنگ ننه سرما بارون و برف و تگرگ و یخ و سرِما شاعر: خانم مهری طهماسبی دهکردی دختر قشنگم، نازدونه ي مامان، يلدات مبارك باشه، اميدوارم هميشه لپات به سرخي انار و لبهات مثل پسته خندون باشه،لحظه هات به شيريني هندونه هاي شيرين باشه و هزار هزار تا يلداي قشنگ جشن بگيري و شاد باشي نازگلك...
30 آذر 1390

محرّم امسال

نازنينم امسال اولين ماه محرمي بود كه دسته و عزاداري مردم رو توي خيابون ديدي، و خودت به تقليد از عزادارا "اوسين جان" "اوسين جان" گفتي، چند شب كه دسته هاي محله راه افتادن و بيدار بودي با هم رفتيم توي بالكن و از اونجا نگاه كردي و كلي هم به وجد اومده بودي با شنيدن صداي طبل ها ... هر وقت هم صداي سنج و طبل مي شنوي تندي به گوشت اشاره مي كني و  به من ميگي "داره صدا مياد" روز يكشنبه كه پيش مامان جون پري بودي، حدوداي ساعت سه يعني نزديكاي اومدن من يه پات پشت اون يكي گير كرده بود و خورده بودي لبه پنجره خونه آقا جون، كه خدا خيلي رحم كرده بود بهت، تا رسيدم قرمزي وسط ابروهات رو ديدم و پرسيدم چي شده كه بابا گفت چه اتفاقي افتاده، بعد ديدم گونه ت هم كم...
16 آذر 1390

وروجك مامان ...

روز سه شنبه يكم آذرماه رفته بوديم واكسن هجده ماهگيت رو بزنيم، روز تولد دايي علي بود، و روزي كه اولين بارون درست و حسابي پاييز امسال شهرمون باريد(خدا رو شكر)، توي بارون و ترافيك با طي مسير طولاني وقتي رسيديم دكتر كه توي يه بيمارستان ديگه مريضش حالش بد شده بود و براي رسيدگي به اون بنده خدا رفته بود و با وجود اينكه يك ساعت و نيم صبر كرديم و منتظر مونديم دكتر جان نيومد كه نيومد (بماند كه بعد فهميديم يه ربع بعد از رفتمون اومده) به قول بابا عين سوال كنكور كه اولين انتخاب بهترين انتخابه بايد به اولين انتخابمون رو تغيير نمي داديم و دل دل نمي كرديم واسه موندن، آخه بابا اولش گفت بريم حالا تو اين بارون خدا مي دونه دكتر كي بر مي گرده، در هر حال يك ساعت ...
6 آذر 1390

پانصد و پنجاه روز گذشت!

آبان ماه سال نود هم به سر رسيد و تمشك مامان يك سال و نيمه شد، مباركه دلبندم ... ماهي كه گذشت پر بود از لحظه هاي قشنگ و دوست داشتني،  روز تولد آقا جون يعني 4 آبان كه ميشد چهارشنبه فقط براش پيام تبريك فرستادم كه اونم خواستم خودمو لوس كنم و اولين نفري باشم كه تولدش رو تبريك ميگم به همين خاطر ساعت 6 صبح تند تند نوشتم كه بفرستم اما هر چي ارسال مي كردم نميشد، با خودم گفتم نكنه خبريه امروز و خطها ترافيك داره اما حدوداي ساعت 10 صبح بود كه فهميدم شما وروجك مامان گوشيمو دست كاري كردي و الا ترافيكي در كار نبوده اين شد كه نتونستم خودمو لوس كنم ... فرداش كه رفتيم پيش آقا جون و كادوشو برديم، شما تند تند كادوها رو باز مي كردي و ذوق مي كردي بعد هم ...
1 آذر 1390
1